شماره ٧٨: چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت

چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت
چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
بپويم بو که در گنجم به کويت
بجويم بو که دريابم جمالت
کمالت عاجزم کرد و عجب نيست
که تو هم عاجزي اندر کمالت
شبم روشن شده است و من ز خوبي
ندانم بدر خوانم يا هلالت
مرا پرسي که دل داري؟ چه گويم
که بس مشکل فتاده است اين سؤالت
خيالت دوش حالم ديد گفتا
که دور از حال من زار است حالت
ز خاقاني خيالي ماند و آن نيز
مماناد ار بماند بي خيالت